تابحال چندین بار برام پیش اومده که وارد اتاقی بشم و بدون تامل با صدایی رسا سلام کنم. پیشفرضم این بوده که فرد یا دوست مورد نظرم در اتاق هست، چشم بسته و بدون اینکه کسی توی اتاق باشه سلام میدم و از درب باز اتاق میگذرم و ناغافل متوجه میشم که کسی نیست… اتاق خالیه، احساس عجیبیه، انگاری که یه عذرخواهی به همه اسباب و وسایلی که درون اتاق هست بابت برهم زدن آرامششون بدهکار میشم.

نوجوونی من همزمان بود با راه‌افتادن تازه اینترنت و پاگیری اون توی سازمان‌ها و به زور توی خونه‌ها. یه مودم motorola داشتم که منتظر بودم درایور ویندوز ME براش بیاد و ناچار برای استفاده از اینترنت از ۹۸SE استفاده می‌کردم. عصر که میشد از بازی خسته می‌شدم و عذاب وجدان سوزش چشمم رو میزدم زیر بغلم و به مادرم میگفتم من میرم سر سعیدی…

ته جیبم رو چک میکردم که پول داشته باشم، اگر یه وقتی خدایی نکرده دلم هوای خرید کرد بتونم چیزی بخرم که خب، راستش به یاد ندارم اونقدرا اهل خرج بوده باشم…

از خونه ما تا میدان سعیدی حدود ۷ ۸ دقیقه پیاده راه بود، خونه ما توی کوچه‌ی حدفاصل دو تا خیابون بود که هر دو به میدان سعیدی میخورد و من عصرها بی‌بهونه میزدم بیرون و از خیابان امام میرفتم بالا و از نیروی هوایی برمی‌گشتم پایین. اصطلاح «سر سعیدی» رو خودم گذاشتم روش، اونجا همه چی بود، از آبمیوه فروشی تا ابزار فروشی و لوازم التحریر.

مسیر پیاده روی‌های من، حدود 1.2 کیلومتر میشد!

مسیر پیاده روی‌های من، حدود ۱.۲ کیلومتر میشد!

راستش من هدف خاصی از این پیاده روی نداشتم و تنها بابت اون عذاب وجدان و تاثیر نور مانیتور روی چشمم که احساس سوزش برام داشت میزدم بیرون. نهایت دلخوشیم هم چک کردن تیتر روزنامه‌ها بود. دکه روزنامه فروشی و اون لوازم التحریری سر سعیدی منو میشناختن، میدونستن که میام و با دقت همه تیترها رو میخونم و گهگاهی مجله‌های علمی و تکنولوژی رو ورق هم میزنم…

اون زمان شبکه، عصر شبکه و کلیک (جام‌جم) و چلچراغ از دلچسب‌ترین‌ها بودن و حتی دقیقا میدونستم شماره بعدیشون کی چاپ میشه.

این عادت تا سر سعیدی رفتن رو تا بعد از ازدواجم هم داشتم. تازه که با زهره رفته بودیم زیر یه سقف ناخودآگاه عصرها می‎گفتم من یه ۱۰ دقیقه میرم بیرون و میام. عین یه سیگاری که نسخ باشه میزدم بیرون و این مسیر رو میرفتم و برمی‌گشتم.

کوچه 39 خیابان امام

کوچه ۳۹ خیابان امام

دیروز یکشنبه بود، اتفاقی گفتم ماشین رو بدم کارواش، ناچار شدم لحظاتی رو پیاده باشم و حیرون اینکه سر سعیدی هنوزم هست.

کوله رو انداختم روی دوشم و گفتم آقا خوب بشورش من ۱۰ دقیقه‌ای برمی‌گردم. راه افتادم یه سمت سعیدی و از پشت ماسکم بو میکشیدم که ببینم بوی اون وقتا رو میده هنوز یا نه.

میدان سعیدی پاییز 1399

میدان سعیدی پاییز ۱۳۹۹

نه از لوازم التحریری خبری بود، نه از دکه روزنامه فروشی، نه از قصابی. هیچکس منو نمی‌شناخت. انگاری که با صدای بلند سلامم آرامش خیابون رو بهم زده باشم، آدم‌ها با سرعت میرفتن و میومدن، عجله‌ای داشتن که برام باورپذیر نبود. راهمو کج کردم و برگشتم کارواش. نمیدونم من از این خیابون و آهنگ قدیمیش رد شدم یا این خیابون از روی خاطرات نوجوانی من.

لوازم التحریر پارس (که گویا تعطیل شده)

لوازم التحریر پارس (که گویا تعطیل شده)